نویسنده: جِیگوُن کیم
منبع:راسخون
 

دوگانه‌انگاری جوهری دکارتی جهان را متشکل از دو قلمرو مستقل ذهنی و فیزیکی تصویر می‌کند که هر یک دارای ویژگی‌های متمایز و ممیز خاص خود هستند. تعاملات علّی‌ای میان این قلمروها وجود دارد، اما هویات موجود در هر یک از این قلمروها- که «جوهر» هستند- به لحاظ وجودشناختی از هویات قلمرو دیگر مستقل‌اند و به لحاظ متافیزیکی برای هر قلمرو ممکن است که در نبود قلمرو دیگر موجود باشد. آنچه جایگزین این تصویر دو بخشی از جهان شده است، الگوی آشنای چند لایه‌ای است که جهان را به «سطوح»، «طبقات» یا «لایه»های متفاوتی تقسیم می‌کند که در ساختاری سلسله مراتبی سازمان یافته‌اند. معمولاً تصور می‌شود که سطح زیرین از ذرات بنیادی یا از هر چیزی که بهترین نظریه‌ی فیزیکی ما ذرات پایه‌ای ماده بداند که همه‌ی اشیای مادی از آن ترکیب شده‌اند، تشکیل شده است. (1) در سطوح بالاتر، اتم‌ها، مولکول‌ها، سلول‌ها، اندام‌واره‌های بزرگ‌تر و غیره را می‌یابیم. رابطه‌ی ترتیبی که ساختار سلسله مراتبی را به وجود می‌آورد، رابطه‌ای جزء شناختی (2) است؛ هویات متعلق به یک سطح مفروض- بجز هویاتی که در پایین‌ترین سطح قرار دارند- به طور کامل و بی‌هیچ پس‌مانده‌ای به هویات متعلق به سطوح پایین‌تر تجزیه می‌شوند. هویات سطح زیرین اجزای به لحاظ فیزیکی مهم ندارند.
در این صورت، درباره‌ی ویژگی‌های این هویات چه می‌گوییم؟ بخشی از این تلقی لایه‌ای آن است که تصور می‌شود در هر سطحی ویژگی‌ها، فعالیت‌ها و کارکردهایی وجود دارد که نخستین بار در همان سطح ظاهر می‌شوند (می‌توانیم آنها را «ویژگی‌های شاخص» آن سطح بنامیم)؛ بنابراین در میان ویژگی‌های شاخص سطح مولکولی رسانایی الکتریکی، قابلیت احتراق، چگالی، لزجت و مانند آن قرار دارند؛ فعالیت‌ها و کارکردهایی مانند سوخت‌وساز و تولید مثل از جمله ویژگی‌های شاخص سطح سلولی و سطوح زیستی بالاترند؛ آگاهی و دیگر ویژگی‌های ذهنی در سطح اندام‌واره‌های بالاتر ظاهر می‌شوند. تصویری لایه‌ای از جهان مانند تصویر بالا، در طول قرن حاضر پس‌زمینه‌ی شایع و ضمنیِ بحث‌های مربوط به مسئله‌ی ذهن و بدن، نوخاستگی، تحویل‌گرایی، وضعیت علوم خاص و موضوعات مربوط بوده و تأثیر گسترده‌ای بر نحوه‌ی صورت‌بندی مسائل فلسفی و بحث درباره‌ی راهکارهای آنها به جا گذاشته است. گاهی الگوی لایه‌ای به جای اینکه براساس هویات موجود در جهان و ویژگی‌های آنها بیان شود، براساس مفاهیم و زبان بیان می‌شود. سخن گفتن از سطوح توصیف‌ها، سطوح تحلیل‌ها، سطوح مفاهیم، سطوح تبیین‌ها و مانند آن در همه جا شایع شده و به کلی در ادبیات ابتدائی علمی و نیز نوشته‌های فلسفی درباره‌ی علم نفوذ کرده است. (3)
اکنون به پرسش مهمی می‌رسیم: ویژگی‌های شاخص یک سطح خاص چگونه با ویژگی‌های سطوح مجاور- به خصوص ویژگی‌های سطوح پایین‌تر- مرتبط می‌شوند؟ ویژگی‌های زیست‌شناختی («حیاتی») چگونه با ویژگی‌های فیزیکی- شیمیایی ارتباط می‌یابند؟ آگاهی و حیث التفاتی چگونه با ویژگی‌های زیستی/ فیزیکی ارتباط پیدا می‌کنند؟ پدیده‌های اجتماعی که پدیده‌های شاخص گروه‌های اجتماعی هستند چگونه با پدیده‌های مربوط به افراد عضو مرتبط می‌شوند؟ با من هم عقیده‌اید که این پرسش‌ها از جمله پرسش‌های محوری فلسفه‌ی علم، متافیزیک و فلسفه‌ی ذهن هستند. پاسخ‌های احتمالی به این پرسش‌ها گزینه‌های کلاسیک فلسفی را درباره‌ی موضوعات مربوط تعریف می‌کنند. برخی از گزینه‌های عمده و معروف عبارت‌اند از تحویل‌گرایی، ضد تحویل‌گرایی، فردگرایی روش‌شناختی، کارکردگرایی، نظریه‌ی نوخاستگی، نوحیات‌گرایی و مانند آنها. ممکن است شما بکوشید پاسخ واحد و یکدستی ارائه کنید که بر همه‌ی سطوح مجاور منطبق باشد و ممکن است دیدگاه‌های متفاوتی در ارتباط با سطوح مختلف اتخاذ کنید؛ مثلاً ممکن است استدلال کنید که ویژگی‌ها در هر سطح (بالاتر از سطح زیرین) به معنایی واضح و بنیادین به ویژگی‌های سطح پایین‌تر تحویل‌پذیرند یا ممکن است مدعای تحویل‌گرایانه را به برخی از سطوح خاص محدود سازید (مثلاً ویژگی‌های زیستی در نسبت با ویژگی‌های فیزیکی- شیمیایی) و نسبت به ویژگی‌های سطوح دیگر (مانند ویژگی‌های ذهنی) موضعی ضد تحویل‌گرایانه را اتخاذ کنید. افزون بر این، ضروری نیست که پاسخ یکدستی به همه‌ی ویژگی‌های شاخص یک سطح مفروض ارائه دهید؛ مثلاً در مورد ویژگی‌های ذهنی می‌توان معتقد بود (همان‌طور که برخی معتقدند) که ویژگی‌های پدیداری یا حسی یا کیفیات ذهنی تحویل‌ناپذیرند، در حالی که ویژگی‌های التفاتی از جمله گرایش‌های گزاره‌ای می‌توانند (مثلاً به طور کارکردی یا زیست‌شناختی) تحویل شوند.
اکنون به رویکرد تحویل‌گرایانه درباره‌ی پرسش از روابط بین سطحی ویژگی‌ها باز می‌گردیم. همان‌طور که گفتم، تحویل‌گرایی- به خصوص تحویل‌گرایی ذهن و بدن- در خلال دهه‌های 1970 و 1980 از عیوب بسیاری رنج می‌برد و نتیجه این شد که تحویل‌گرایان اندکی در فلسفه‌ی ذهن باقی ماندند. (4) این وضعیت به نظر من در همه‌ی زمینه‌های فلسفه برقرار است؛ ممکن است همچنان تحویل‌گرایی یا طرح‌های تحویل‌گرایانه وجود داشته باشند (که به باور من وجود دارند)، اما من کسی را نمی‌شناسم که خود را یک تحویل‌گرا جار بزند، اما در وهله‌ی نخست، تحویل چیست؟ و چه چیزی سبب شده تحویل‌گرایان در فلسفه‌ی ذهن عناصری نامطلوب باشند؟
تلقی‌ای از تحویل که پس‌زمینه‌ی مشترک بحث درباره‌ی تحویل‌گرایی فیزیکی بود، از الگوی تحویلی گرفته شده که ارنست نیگل در دهه‌ی 1950 بسط داد. (5) نیگل عمدتاً به تحویل بین نظریه‌ای (6) به عنوان رابطه‌ای میان دو نظریه‌ی علمی علاقه‌مند بود و تمرکز اساسی او بر رابطه‌ی منطقی میان نظریه‌ای که قرار است تحویل شود و نظریه‌ای که پایه‌ی تحویل است، بود. طبق نظر نیگل، تحویل اساساً یک رویه‌ی اثبات است که عبارت است از استنتاج منطقی/ ریاضیِ قوانین نظریه‌ی تحویل شده از قوانین نظریه‌ی پایه که از طریق «قوانین رابطی» که محمول‌های این دو نظریه را به هم پیوند می‌دهند، به هم عطف می‌شوند. نیگل تصور می‌کرد که این پیوندهای بین نظریه‌ای برای تضمین روابط منطقی/ استنتاجی میان دو نظریه لازم‌اند، زیرا این نظریه‌ها ممکن است در قالب واژگان توصیفی کاملاً متفاوتی بیان شوند. این قوانین رابط به طور متعارف، به شکل دو شرطی (قضایای «اگر و تنها اگر») بیان شده و برای هر ویژگی در حیطه‌ی نظریه‌ی تحویل شده یک ویژگی قانوناً هم مصداق در حیطه‌ی نظریه‌ی پایه‌ی تحویل فراهم می‌کند؛ بنابراین الگوی نیگل در مورد تحویل ذهن به بدن مستلزم این است که هر ویژگی ذهنی دارای یک ویژگی فیزیکیِ قانوناً هم مصداق باشد؛ یعنی باید برای هر ویژگی ذهنی M، قانونی به شکل زیر برقرار باشد:
BL) M - P )
که در آن P یک ویژگی فیزیکی است.
شرط قانون رابط تحویل‌گرایی ذهن به بدن، در واقع، همه‌ی تحویل‌ها را به طعمه‌ای آسان بدل کرده است. همان‌طور که پیش‌تر گفتیم، مؤثرترین استدلال ضد تحویل‌گرایی که نقشی قاطع در تأسیس اجماعی ضد تحویل‌گرایانه داشته است، استدلال تحقق چندگانه بود که بر این ملاحظه مبتنی است که ویژگی‌های ذهنی به دلیل تحقق‌پذیری چندگانه نمی‌توانند هم مصداق‌هایی در حیطه‌ی فیزیکی داشته باشند و این امر قوانین رابط ذهن و بدن را از دسترسی تحویل نیگلی خارج می‌کند، سپس همین استدلال در دفاع از موضع ضد تحویل‌گرایانه عمومی‌ای نسبت به همه‌ی علوم خاص بسط داده شد. (7) این امر قوانین رابط را نکته‌ی محوری بحث‌های مربوط به تحویل و تحویل‌گرایی قرار داد. نزاع‌های مربوط به تحویل‌گرایی به مدت سه دهه بر سر این پرسش درمی‌گرفت که آیا قوانین رابط دو شرطی برای مرتبط کردن حیطه‌ی ذهنی با حیطه‌ی فیزیکی وجود دارند یا خیر.
اما این محل نزاع درستی برای بحث درباره‌ی موضوع تحویل نیست. الگوی نیگل، الگوی نادرستی از تحویل در مورد مباحثات تحویل ذهن به بدن است و قوانین رابط پیوندهای نامناسبی برای نتیجه گرفتن تحویل هستند. دیدگاه من این است که قوانین رابط برای تحویل نه لازم‌اند نه کافی. من گمان می‌کنم به آسانی می‌توان دریافت که استنتاج از طریق قوانین رابط برای تحویل کافی نیست. این امر دو دلیل دارد. دلیل اول به آورده‌ی تبیینی تحویل مربوط است: تحویل باید تبیین کند که چگونه و چرا پدیده‌ی تحویل شده (پدیده‌ی «سطح بالاتر») از فرایندهای موجود در سطح پایه‌ی تحویل (پدیده‌های «سطح پایین‌تر») ناشی می‌شود و این نیاز تبیینی در صورتی که قوانین رابط را همانند تحویل نیگلی، اولیات تبیین نشده‌ی استنتاج‌های تحویلی فرض کنیم، برآورده نمی‌شود. یک قانون رابط به شکل (BL) تنها به ما می‌گوید که ویژگی ذهنی M (مثلاً درد) از باب ضرورت قانونی با یک ویژگی فیزیکی P (مثلاً فعالیت اعصاب C) هم رویداد است و تحویل نیگلی اصلاً توجهی به این پرسش نمی‌کند که چرا این چنین است. چرا هنگام فعال شدن اعصاب C درد را تجربه می‌کنید نه خارش یا قلقلک را؟ چرا هنگام شلیک اعصاب آ- دلتا درد را تجربه نمی‌کنید؟ اساساً چرا تجربه‌ای آگاهانه هنگام شلیک این اعصاب به وجود می‌آید؟
اینکه قائلان به نظریه‌ی نوخاستگی ادعا می‌کردند که ویژگی‌های آگاهی، ویژگی‌های نوخاسته تحویل‌ناپذیری هستند، به این سبب بود که از پاسخ به این پرسش‌های تبیینی مأیوس شده بودند. آنها هم نوعی وجودشناسی فیزیکالیستی بنیادین را می‌پذیرفتند و هم فرارویدادگی ویژگی‌های سطح بالاتر را بر ویژگی‌های سطح پایین‌تر و نگران تحقق‌پذیری چندگانه‌ی اولی نسبت به دومی نبودند. وجود همبستگی دوشرطی کمترین دغدغه‌ی آنها بود. فهم‌پذیری این قوانین آنها را نگران می‌کرد. آنها توصیه می‌کردند که پدیده‌های نوخاستگی را که در قوانین رابط تدوین شده بودند، «با ایمان طبیعی» به عنوان واقعیات خام بپذیریم. تا جایی که به نگرانی آنها مربوط بود، ما می‌توانیم هر اندازه که می‌خواهیم از تحویل نیگلی امور ذهنی استفاده کنیم، ولی این کار باید تنها استفاده‌ای منطقی باشد؛ این کار ذره‌ای هم فهم ما را از چرایی و چگونگی ظهور ذهن‌مندی هنگام وقوع برخی از پیکربندی‌های مطلوب شرایط زیستی افزایش نمی‌دهد. به دست آوردن چنین فهمی دقیقاً تبیین قوانین رابط ذهن و بدن مانند (BL) است.
دلیل دوم برای اینکه استنتاج نیگلی از طریق قوانین رابط برای تحویل کافی نیست، دلیلی وجودشناختی است. ما از تحویل انتظار ساده‌سازی را داریم؛ ساده‌سازی الگوی ما از مفاهیم یا موجودات. ولی قوانین رابط معمولاً امکانی و تجربی تلقی می‌شوند، نه تحلیلی یا پیشینی و این بدان معناست که مفاهیم M و P در (BL) متمایز از هم باقی می‌مانند؛ بنابراین استنتاج نیگلی به کار ساده‌سازی مفهومی نمی‌آید. افزون بر این، یک قانون رابط صرفاً هم مصداقی قانونی ویژگی‌ها را بیان می‌کند نه این همانی آنها را و این بدان معناست که M و P ویژگی‌های متمایزی باقی می‌مانند، پس استنتاج نیگلی به کار ساده‌سازی وجودی هم نمی‌آید. این امر نوعی ساده‌ سازی قوانین را در اختیار ما می‌گذارد؛ قوانین نظریه‌ی تحویل شده در نظریه‌ی تحویل کننده جذب می‌شوند، اما این هم ممکن است عمدتاً موهوم باشد، زیرا مجبوریم نظریه‌ی پایه‌ی خود را با افزودن قوانین رابط به عنوان قوانین ابتدائی جدید متورم کنیم. ارائه‌ی چنین قوانین جدیدی ممکن است بسط چشمگیری را هم در ایدئولوژی و هم در وجودشناسی نظریه‌ی پایه نشان دهد، زیرا این قوانین مفاهیم و ویژگی‌هایی را با خود به همراه می‌آورند که با نظریه‌ی پایه‌ی اصلی بیگانه‌اند.
در اینجا، واکنش متعارفی را که در بحث‌های فلسفی درباره‌ی تحویل نظریه‌ها می‌بینیم، عبارت است از ملاحظه‌ی اینکه چگونه و در چه شرایطی همبستگی‌هایی از نوع (BL) می‌توانند به این همانی‌هایی به شکلِ I) M = P) ارتقا یابند.
این رویکرد تا زمانی مناسب است که در چارچوب الگوی نیگلی عمل کنیم، اما به اعتقاد من، تلقی نیگلی از تحویل باید کنار گذاشته شود و اگر قرار است تحویل به عنوان یک عنصر مهم فلسفی در تأملات ما درباره‌ی مسئله ذهن و بدن و مسائل مربوط درباره‌ی روابط میان سطحی ویژگی‌ها باقی بماند، تصور ما درباره‌ی تحویل باید اصلاح شود، زیرا فقر فلسفی تحویل نیگلی را می‌توان به سهولت دریافت. همان‌طور که پیش‌تر اشاره کردم، در نظریه‌ی نوخاستگی چیزی وجود ندارد که تحویل نیگلی روان شناسی را به نظریه‌ی فیزیکی نفی کند و حتی دوگانه‌انگاری جوهری هم نیازی به نفی تحویل نیگلی ذهن و بدن ندارد. افزون بر این، بعضی از شکل‌های دوگانه‌انگاری به طور بالفعل مستلزم تحویل‌پذیری نیگلیِ روان‌شناسی به نظریه‌ی فیزیکی هستند؛ مثلاً هم نظریه‌ی دو جنبه‌ای و هم آموزه‌ی هماهنگیِ پیشین بنیاد می‌توانند قوانین رابط ذهن و بدن را به تعداد وافری برای ما فراهم کنند، به حدی که تحویلی نیگلی را ممکن سازند (و همچنین تحویل‌هایی را در جهت مخالف )؛ بنابراین روشن است که هرگونه آموزه‌ی تحویل‌گرایی ذهن به بدن که طبق تلقی نیگلی از تحویل بیان می‌شود، نمی‌تواند ادعای مهمی درباره‌ی جایگاه ذهن باشد. در این صورت، ابطال تحویل‌گرایی ذهن به بدن در آن معنا از تحویل نیز نمی‌تواند دستاورد فلسفی مهمی دانسته شود.
4
اکنون الگویی را از تحویل طرح خواهم کرد که به اعتقاد من، هم برای علم و هم برای فلسفه مناسب‌تر است. اگر M و P هر دو در قانون رابط (BL) ویژگی‌هایی درونی(8) باشند، همبستگی میان M و P باید واقعیتی خام درباره‌ی دو ویژگی درونی متمایز تلقی شود و هیچ میزانی از تردستی فلسفی نمی‌تواند آن را تبدیل به این همانی کند. تنها راه فرارفتن از این گونه همبستگی‌های خام این است که مقصد تحویل، M را به عنوان یک ویژگی بیرونی/ نسبی (9) تعبیر یا باز تعبیر کنیم. اجازه دهید چند مثال را در نظر بگیریم. دما را در نظر بگیرید. برای تحویل دما نخست باید آن را به طور نسبی تصور کنیم و آن را براساس نسبتش با سایر ویژگی‌ها توصیف کنیم. دما همان ویژگی یک شیء یا یک دستگاه است که مقدار آن هنگام تماس شیء با شیء دیگری که دارای مقدار بیشتری از آن است، افزایش می‌یابد؛ هنگامی که به اندازه‌ی کافی بالاست، می‌تواند موجب سوختن چوب و زغال شود؛ وقتی که بیش از حد بالاست، می‌تواند آهن را به حالت میعان درآورد و زمانی که به اندازه‌ی کافی پایین است، موجب یخ بستن آب می‌شود؛ خب! شما این ایده را در می‌یابید. آنچه در اینجا انجام می‌شود، عبارت است از فهم دما به عنوان یک ویژگی که براساس روابط علّی/ قانونی‌اش با سایر ویژگی‌ها توصیف شده است؛ یعنی توصیفی بیرونی به عنوان «نقش علّی» به آن داده‌ایم. مثال دیگری را در نظر بگیرید: تحویل ژن. برای شروع باید مفهوم ژن را براساس کارکرد علّی‌اش تفسیر کنیم. ژن همان سازوکار موجود در اندام‌واره است که به صورت علّی علت انتقال ویژگی‌های توارث‌پذیر است. تحویل دما زمانی به دست می‌آید که بتوانیم ویژگی‌ای را شناسایی کنیم که مشخصات علّی را برآورده سازد. معلوم می‌شود که این ویژگی برای گازها میانگین انرژی جنبشی مولکول‌هاست و معلوم می‌شود که برای جامدات و پلاسماها و در خلأ ویژگی‌های متفاوت دیگری است. تحویل ژن هنگامی کامل می‌شود که سازوکاری را شناسایی کنیم که نقش علّی مشخص شده را برآورده می‌کند. دست کم برای اندام‌واره‌های زمینی، معلوم می‌شود که ژن همان مولکول DNA است.
بنابراین مطابق این دیدگاه درباره‌ی تحویل، (10) تحویل ویژگی M عبارت است از دو مرحله: (الف) مرحله‌ی مفهومی بیان M؛ براساس روابط علّی/ قانونی‌اش با سایر ویژگی‌ها و (ب) مرحله‌ی تجربی- نظری شناسایی «متحقق کننده‌های» M یعنی ویژگی‌ها یا سازوکارهای موجود در قلمرو پایه‌ی تحویل که واجد خصوصیات علّی/ قانونی مشخص شده هستند. می‌توانیم انتظار داشته باشیم که مرحله‌ی دوم در بردارنده‌ی نظریه‌ای باشد که دقیقاً تبیین می‌کند که چگونه این متحقق‌کننده‌ها دارای این ویژگی‌های علّی/ قانونی شده‌اند (چنین نظریه‌ای به طور تقریباً قطعی در فرایند شناسایی متحقق‌کننده‌های ویژگی‌های کارکردی مورد نظر دخیل خواهد بود). مرحله‌ی (الف) در واقع، عبارت است از فرایند «کارکردی‌سازیِ» ویژگی مورد نظر؛ یعنی تعریف آن به عنوان یک نقش علّی. به طور مشخص‌تر، سودمند است که کارکردی‌سازی را براساس ویژگی‌های مرتبه‌ی دوم تصور کنیم. داشتن M عبارت است از داشتن ویژگی مرتبه دومِ داشتن نوعی ویژگی Q که مشخصات C را استیفا می‌کند. این ویژگی به آن معنا مرتبه دوم است که متضمن تسویر ویژگی‌های مرتبه اول (یعنی ویژگی‌هایی که قبلاً ارائه شده‌اند) است. هنگامی که مشخصات C در بردارنده‌ی روابط علّی/ قانونی باشد، می‌توانیم ویژگی مرتبه دوم را ویژگی «کارکردی» بنامیم. (11)
متحقق‌کننده‌های چندگانه در مرحله‌ی (ب) باید به عنوان یک قاعده تصور شوند. در اینجا باید با پرسش زیر مواجه شویم. آیا پدیده‌ی تحقق‌پذیری چندگانه‌ی ویژگی مورد نظر برای این تبیین از تحویل نیز مشکلی ایجاد می‌کند؟ پاسخ به این پرسش چنان پیچیده است که تا حدی به تصمیم ما درباره‌ی آنچه می‌خواهیم «تحویل» بنامیم، وابسته است، اما می‌توان برای پاسخ منفی به این پرسش استدلال قانع‌کننده‌ای ارائه کرد: نیازی نیست از تحقق‌پذیری چندگانه بهراسیم. فرض کنید M دارای دو متحقق کننده است، Q_1 و Q_2. برای یک شیء، x، داشتن M عبارت است از اینکه x دارای Q_1 یا Q_2 باشد. (توجه داشته باشید که داشتن Q_1 یا Q_2 یک ویژگی فصلی را نشان نمی‌دهد، «یا» در اینجا [نشانه] فصل جمله‌ای است نه فصل محمولی تا ویژگی‌های فصلی ارزش‌های معنایی آن باشند.) این بدان معناست که هر مصداق M یا مصداق Q_1 است یا مصداق Q_2 و هیچ مصداقی از M افزون بر این مصادیق Q وجود ندارد. فرض کنید M در موقعیت خاصی به اعتبار تحقق‌دهنده‌ی خودQ_1 که در همان موقعیت مصداق یافته، مصداق بیابد. در این صورت، این مصداق M با این مصداقQ_1 این همان است و آنها نیروهای علّی دقیقاً یکسانی دارند؛ هیچ یک از نیروهای علّی جدیدی که به مصداق 〖 Q〗_1تعلق ندارند، نمی‌توانند به طور معجزه‌آسایی به مصداق M تعلق بگیرند. متحقق کننده‌های M همه‌ی کارهایی را که M انجام می‌دهد، انجام می‌دهند و M هیچ افزایش علی‌حده‌ای را به وجودشناسی یا ساختار علّی جهان از خود به نمایش نمی‌گذارد.
اما ممکن است برخی انتقاد کنند: «اما خود M چطور؟ M با هیچ یک ازQ_1 یاQ_2 این همان نیست و در نتیجه باید یک ویژگی متمایز از هر یک از این دو و از هر ویژگی موجود در دامنه‌ی تحویل قلمداد شود.» این همان چالش وجودشناختی‌ای است که در برابر تحویل نیگلی مطرح ساختیم: حاصل وجودشناختی نهایی هنگام بررسی وضعیت M چیست؟ آیا M باید همچنان در وجودشناسی ما بلاتکلیف بماند؟ من فکر می‌کنم که ما می‌توانیم به یکی از دو طریق از پس M برآییم. یک راه ساده این است که M را ویژگی فصلیQ_1 یا Q_2 بدانیم. اگر این دو Q متحقق کننده‌های متباین M باشند، تباین آنها باید معنایی داشته باشد و تنها معنای ممکن آن تباین علّی/ قانونی است. اگر این دو از نظر علّی و قانونی این همان یا بسیار شبیه به هم باشند، دلیلی وجود نخواهد داشت که آنها را متحقق کننده‌های متمایزی تلقی کنیم. عموماً پذیرفته شده است که انواع در علم ابتدائاً براساس قوای علّی تشخص می‌یابند، پس M به عنوان انفصالی از ویژگی‌های متباین علّی یک نوع ناهمگن علّی خواهد بود و به عنوان یک نوع علمی صرفاً کارآمدی محدودی خواهد داشت. (12)
دومین طریق پرداختن به M این است که آن را تنها یک مفهوم بدانیم، نه یک ویژگی. ما نمی‌توانیم با تشکیل یک عبارت مرتبه دوم به شکلِ «داشتن نوعی ویژگی Q به طوری که (C(Q»، هویت جدیدی را به معنای دقیق کلمه وارد وجودشناسی خود کنیم. همه‌ی آنچه انجام می‌دهیم نشان دادن راهی است برای شناسایی ویژگی‌های مرتبه اول خاصی از طریق مشخص کردن شرایطی که این ویژگی‌ها باید استیفا کنند؛ ممکن است بگوییم یک عبارت مرتبه دوم به این شکل بی‌هیچ تفاوتی به اعضای مجموعه‌ای از ویژگی‌های مرتبه اول ارجاع می‌دهد؛ یعنی ویژگی‌هایی که شرایط مشخص شده را برآورده می‌کنند. ما صرفاً با عملیات زبانی مانند تسویر نمی‌توانیم وجودشناسی خود را توسعه دهیم یا تضییق کنیم؛ آنچه را توسعه می‌دهیم خزانه‌ی زبانی ماست.
این نکته به باور من، پاسخی کافی به پرسش وجودشناختی است. این نکته نشان می‌دهد که چگونه یک تحویل کارکردی وجودشناسی ساده‌سازی شده‌ای را در اختیار ما می‌گذارد، اما الگوی کارکردیِ تحویل چگونه مقتضیات تبیینی تحویل را برآورده می‌کند؟ تحویل کارکردی به چه نحوه‌ای یک تحویل تبیینی است؟ این پرسش به باور من، پاسخ قانع‌کننده‌ای دارد. چرا هرگاه Q_i در دستگاه‌هایی از نوع S مصداق می‌یابد، M نیز در دستگاه‌هایی از همین نوع مصداق می‌یابد؟ زیرا داشتن M صرفاً داشتن ویژگی‌ای است که مشخصات علّی C را استیفا می‌کند و Q_i ویژگی‌ای است که M را متحقق می‌کند؛ یعنی مشخصات C را در دستگاه‌هایی از نوع S استیفا می‌کند. چرا این دستگاه خاصی M را در این موقعیت مصداق می‌بخشد؟ زیرا Q_i را که یکی از متحقق‌کننده‌های M است، مصداق می‌بخشد. چرا این مصداق M معلولی را از نوع E ایجاد می‌کند؟ زیرا در واقع مصداقی ازQ_i است و Q_i متحقق کننده‌ی M است و مصادیق Q_i معلول‌هایی از نوع E دارند. از آنجا که قوای علّی مصادیق M با قوای علّی متحقق‌کننده‌های آنها این همانی دارند، همه‌ی پرسش‌های مربوط به روابط علّی‌ای که مصادیق M در آنها دخیل هستند، در سطح متحقق‌کننده‌های M می‌توان به آنها پاسخ داد. چه توقع دیگری می‌توانیم از تحویل تبیینی M داشته باشیم؟
هنگامی که کارکردگرایی به عنوان جایگزین فیزیکالیسم نوعی کلاسیک- یعنی نظریه‌ی حالت مغزی- مطرح شد، چنین تصور می‌شد و همچنان نیز در حد وسیعی چنین تصور می‌شود که کارکردگرایی شکلی از ضد تحویل‌گرایی است؛ در واقع، کارکردگرایی تقریر اصلی ضد تحویل‌گرایی درباره‌ی امور ذهنی است. آنچه من از آن جانب‌داری می‌کنم دقیقاً برعکس است: قابلیت کارکردی‌سازی ویژگی‌های ذهنی برای تحویل لازم و کافی است (کافی بودن آن به کشف علّی موفق متحقق‌کننده‌های آنها در دامنه‌های مورد نظر ما بستگی دارد). این تلقی صرفاً تعریف مجددی از اصطلاح «تحویل» نیست. امیدوارم شما را متقاعد کرده باشم که الگوی کارکردی ما را متوجه طرز فکر صحیح درباره‌ی تحویل می‌کند؛ بنابراین طبق این الگوی تحویل ویژگی‌های نوخاسته به سهولت توصیف می‌شوند: ویژگی M در مورد دامنه‌ی مفروض D از ویژگی‌ها دفعتاً ظاهر شده است تنها در صورتی که M نتواند براساس ویژگی‌های D کارکردسازی شود.
5
مطابق با آنچه گفتیم، در ارزیابی جایگاه کنونی خود در مورد مسئله‌ی ذهن و بدن باید جایگاه خود را در مورد رویکرد کارکردگرایانه به امور ذهنی بشناسیم. معمولاً میان دو مقوله‌ی وسیع از پدیده‌های ذهنی تفکیک شود؛ [پدیده‌های] التفاتی و پدیداری، بدون خارج کردن پدیده‌هایی که جنبه‌هایی از هر دو را دارند (مثلاً عواطف). حیث التفاتی به خصوص در گرایش‌های گزاره‌ای همانند باور، میل و قصد آشکار است. درباره‌ی اعتبار تبیین کارکردگرایانه از حیث التفاتی تشکیک بسیاری وجود داشته است؛ به ویژه هیلری پاتنم- پدر کارکردگرایی- اخیراً حملات مستمری را به تبیین‌های علّی/ کارکردی از محتوا و ارجاع آغاز کرده است و جان سرل نیز قویاً در برابر کارکردی‌سازی حیث التفاتی ایستاده است. (13) اما من هنوز با این استدلال‌ها متقاعد نشده‌ام؛ من موانع حل‌ناپذیری در برابر تبیین علّی/ کارکردی حیث التفاتی نمی‌بینم. در اینجا صرفاً می‌گویم برای من تصور ناپذیر به نظر می‌رسد که جهان ممکنی وجود داشته باشد که دقیقاً همسان فیزیکی این جهان است، اما به کلی فاقد حیث التفاتی است. (14) چنین جهانی باید در همه‌ی جنبه‌های التفاتی- روانی با جهان ما این همان باشد. (15)
مشکل از کیفیات ذهنی ناشی می‌شود، زیرا به نظر می‌رسد که برخلاف مورد پدیده‌های التفاتی می‌توانیم همسان فیزیکی‌ای برای این جهان را تصور کنیم که کیفیات ذهنی در آن به طور متفاوتی ظهور می‌کنند یا به کلی مفقودند (چیزی که برخی آن را «جهان زامبی» (16) می‌نامند). برای اینکه بی‌تکلف نکته را دریابیم، به نظر من، کیفیات پدیداری احساسی شده‌ی تجربه‌ها یا همان کیفیات ذهنی ویژگی‌های درونی هستند اگر ویژگی درونی‌ای وجود داشته باشد. مطمئناً به آنها اغلب با استفاده از توصیف‌های بیرونی/ علّی اشاره می‌کنیم، مثلاً «رنگ یشم»، «بوی آمونیاک»، «مزه‌ی آووکادو» و غیره، اما این امر کاملاً با این ادعا سازگار است که آنچه این توصیف‌ها نشان می‌دهند کیفیاتی درونی هستند، نه اموری بیرونی یا نسبی. (احتمالاً به دلیل ذاتی و سابجکتیو بودن این کیفیات، باید برای ارجاع بین‌الاذهانی به توصیف‌های نسبی متوسل شویم.) این وضعیت را با عمل اسناد ویژگی‌های فیزیکی درونی به اشیای مادی با استفاده از توصیف‌های نسبی مقایسه کنید؛ مثلاً «دو کیلوگرم»، «32 درجه‌ی فارنهایت» و غیره. گفتن اینکه چیزی دارای جرم دو کیلوگرم است، به این معناست که این شیء در یک ترازو با دو شیئی هم وزن خواهد بود که هر یک از آنها با نمونه‌ی اصلی کیلوگرم (چیزی که در جایی در فرانسه نگهداری می‌شود) هم‌وزن‌اند. این معنای زبانی یا اگر ترجیح می‌دهید، مفهوم «دو کیلوگرم» است، اما ویژگی‌ای که بر آن دلالت می‌کند- یعنی داشتن جرم دو کیلوگرم- یک ویژگی درونی اجسام مادی است.
اگر ویژگی‌های کیفی آگاهی درونی باشند، در برابر کارکردی‌سازی و در نتیجه، تحویل مقاومت خواهند کرد. تردیدهای من درباره‌ی تبیین‌های کارکردگرایانه از کیفیات ذهنی به طور کلی بر استدلال‌های معروف و در عین حال، مورد اختلاف از طریق معکوس شدن کیفیات ذهنی و ملاحظات معرفتی مشهور مبتنی است. به هر حال، چنین به نظر من می‌رسد که اگر نظریه‌ی نوخاستگی در مورد چیزی صحیح باشد، احتمال صحتش در مورد کیفیات ذهنی بیش از هر چیز دیگر وجود دارد. (17)
این همان چیزی است که موضعی را که در برابر مسئله‌ی کیفیات ذهنی اتخاذ می‌کنید، نقطه‌ی انتخاب تعیین‌کننده‌ای در مورد مسئله‌ی ذهن و بدن می‌سازد. اجازه دهید این نوشته را با یادآوری چگونگی ارتباط مسئله‌ی تحویل‌پذیری با مسئله‌ی محوری دیگری در متافیزیک ذهن- یعنی علیت ذهنی- به پایان ببرم. اگر ویژگی ذهنی M به معنایی که گفتیم به طور کارکردی تحویل‌پذیر باشد، پاسخ ساده‌ای به این پرسش وجود خواهد داشت که چگونه M می‌تواند در قلمرو فیزیکی دارای نیروهای علّی باشد. همان‌طور که اشاره کردیم، نیروهای علّی هر یک از مصادیق M با نیروهای علّی متحقق کننده‌ی فیزیکی خاصی از M در همان موقعیت این همان است و هیچ افزایش علی حده‌ای از نیروهای علّی ورای آن ویژگی‌های فیزیکی وجود ندارد، اما اگر M به طور کارکردی تحویل‌پذیر نباشد، دشوار و در واقع ناممکن خواهد بود که بفهمیم چگونه M یا مصادیق M می‌توانند نیروهای علّی را در قلمرو فیزیکی اعمال کنند. اگر فرض می‌کنیم، و من معتقدم که باید فرض کنیم که قلمرو فیزیکی از لحاظ علّی بسته است. به این ترتیب، هزینه‌ای که شاید مجبور باشیم برای تحویل‌ناپذیری کیفیات ذهنی بپردازیم و به باور من باید آن را بپردازیم، نیروهای علّی آنهاست. اگر آنها تحویل‌ناپذیر باشند، دست کم در قلمرو فیزیکی به عدم تأثیر علّی تهدید خواهند شد. (18)
به این ترتیب، دو مسئله‌ی محوری در فلسفه‌ی ذهن- یعنی مسئله‌ی آگاهی و مسئله‌ی علیت ذهنی- با هم در یک حیطه قرار خواهند گرفت. تنها راه مشهود تبیین آگاهی به طور فیزیکی- یعنی یافتن جایگاهی برای آگاهی در جهان فیزیکی- کارکردی‌سازی آن در قلمرو فیزیکی است. اگر این کار انجام شدنی باشد، حل مسئله‌ی نیروهای علّی آن نیز ممکن خواهد بود. اگر همان‌طور که محتمل می‌نماید، این کار انجام شدنی نباشد، آگاهی تهدید به شبه پدیدارگرایی خواهد شد؛ بنابراین به نظر می‌رسد که ما تنها در صورتی می‌توانیم آگاهی یا هر جنبه‌ای از ذهن‌مندی خود را به عنوان یک امر متمایز و مستقل حفظ کنیم که بخواهیم عدم تأثیر علّی آن را بپذیریم. خلاصه اینکه این دو مسئله یکدیگر را حل‌ناپذیر می‌سازند. (19)
به باور من، پنجاه سال بحث نشان داده است که هسته‌ی محوری مسئله‌ی ذهن و بدن متشکل از دو معمای بزرگ و عمیق است؛ آگاهی و علیت ذهنی و معلوم می‌شود که این دو معما به طور تنگاتنگی در هم تنیده‌اند. کلید هر دو معما این پرسش است که آیا ویژگی‌های پدیداری آگاهی می‌توانند کارکردی سازی شوند یا نه. من باور دارم که این باید جایگاه کنونی ما در مورد مسئله‌ی ذهن و بدن باشد؛ نیم قرن پس از آنکه رایل، اسمارت، فایگل و دیگران آن را دوباره در فلسفه طرح کردند.

پی‌نوشت‌ها:

1- بی‌گمان الگوی لایه‌ای فی نفسه نیازی ندارد که سطحی زیرین را مفروض بگیرد، بلکه با سلسله سطوحی که تا بی‌نهایت پایین می‌روند نیز سازگار است.
2- mereological.
3- دیوید مار در کتابی درباره‌ی بینایی آن‌طور که معروف است، سه سطح از تحلیل را تفکیک می‌کند: محاسباتی، الگوریتمی و اجرایی (implementational). ر.ک:
David Marr, Vision, 1982.
به نظر می‌رسد قائلان به نظریه‌ی نوخاستگی در اوایل این قرن، نخستین کسانی بوده‌اند که صورت‌بندی صریحی از الگوی لایه‌ای ارائه داده‌اند؛ برای نمونه ر.ک:
C. Lloyd Morgan, Emergent Evolution, 1923.
برای بیانی به طور ویژه واضح و کارآمد از این الگو ر.ک:
Paul Oppenheim and Hilary Putnam, “Unity of Science as a Working Hypothesis,” Minnesota Studies in the Philosophy of Science, vol. II, Feigl Maxwell and Scriven (eds.).
4- اندرو ملنیک می‌نویسد: «در واقع، به نظر می‌رسد این یک قانون نه چندان شناخته شده‌ی حاکم بر رفتار فیلسوفان معاصر باشد که هرگاه به اعتقاد خود به شکلی از مادی‌انگاری یا فیزیکالیسم اعتراف می‌کنند، باید کاملاً توضیح دهند که به هیچ وجه امر خام، واپس‌گرایانه و تحمل‌ناپذیری همچون تحویل‌گرایی را تأیید نمی‌کنند» (Andrew Melnyk, “Two Cheers for Reductionism: Or, the Dim Prospects for Non-Reductive (Materialism.” Philosophy of Science 62, 1995, pp. 370-88 به نظر ملنیک، تنها دو تحویل‌گرا در صحنه باقی مانده‌اند، او می‌گوید: «این قانون با حفظ سایر شرایط پابرجاست؛ برای مثال، این قانون در صورتی که نام شما جیگون کیم یا پتریشا چرچلند باشد برقرار نیست».
5- See: Ernst Nagel, The Structure of Science, ch 11, 1961.
این الگو در نوشته‌های اولیه‌ی نیگل که در خلال دهه‌ی 1950م. منتشر شدند بسط یافت.
6- intertheoretic.
7- See: J. A. Fodor, “Special Sciences (or The Disunity of Science as a Working Hypothesis),” Synthese 28, 1974, pp.97-115.
8- intrinsic.
9- extrinsic/relational.
10- ایده‌های مربوط در اینجا به افراد زیر باز می‌گردند:
David Lewis, “An Argument for the Identity Theory,” Journal of Philosophy 63, 1966, pp. 17-25.
استدلال دیوید آرمسترانگ به نفع مادی‌انگاری حالت مرکزی در:
David Armstrong, A Materialist Theory of Mind, 1968.
همچنین ر.ک:
Robert Van Gulick, “Nonreductive Materialism and the Nature of Intertheoretical Constraint,” Emergence of Reduction? Beckermann (ed.); Flohr and Kim, and Joseph Levine, “On Leaving What It Is Like?” Consciousness (ed.), Glyn W. Humphreys and Martin Davies, 1993.
بحث دیوید چالمرز درباره «تبیین تحویلی» در کتاب زیر نیز به این موضوع مربوط است:
David Chalmers, The Conscious Mind, 1996,
و نیز دیدگاه‌های فرنک جکسن در باب نقش تحلیل مفهومی در متافیزیک، برای نمونه در:
Frank Jackson, “Armchair Metaphysics.” Philosophy in Mind, J. O'Leary Hawthorne and M. Nichael (ed.), Dordrecht, Kluwer, 1993.
11- مفهوم ویژگی مرتبه دوم به این معنا برگرفته از این اثر پاتنم است:
Hilary Putnam, “On Properties,” Essays in Honor of Carl G. Hempel, N. Rescher et al. (ed.), Dordrecht, Reidel, 1969.
جالب توجه است که هرچند مبدع کارکردگرایی نیز مفهوم ویژگی مرتبه دوم را- که برازنده‌ی تبیینی شفاف از «تحقق» است- ارائه کرد، هیچ کارکردگرایی، تا آنجا که من می‌دانم، از این مفهوم استفاده نکرد تا اینکه ند بلاک آن را در مقاله‌ی زیر به کار برد:
Ned Block “Can the Mind Change the World?” Meaning and Method, George Boolos (ed.), 1990.
12- من استدلال کرده‌ام که این گونه ویژگی‌ها به طور استقرایی قابل برون‌فکنی (projectible) نیستند. ر.ک:
“Multiple Realization and the Metaphysics of Reduction,” Supervenience and Mind, 1993.
13- See: Hilary Putnam, Representation and Reality, 1988; John Searle, The Rediscovery of Mind.
14- به باور من، دیگرانی (شاید شومیکر و بلاک) هم نظر مشابهی دارند.
15- دیوید چالمرز از دیدگاه مشابهی در کتاب ذهن آگاه (Conscious Mind) دفاع کرده است.
16- zombie.
17- به باور من، تحویل‌ناپذیری به خودی خود به عدم تأثیر علّی منتهی می‌شود، اما استدلال تفصیلی آن را در جای دیگری بیان خواهم کرد.
18- این موضع درباره‌ی کیفیات ذهنی و تحویل‌گرایی شباهت نزدیکی با مواضع مورد دفاع شماری از فیلسوفان، به خصوص، جوزف لوین، فرنک جکسن، دیوید چالمرز و شاید ند بلاک دارد.
19- این نحوه‌ی طرح مسئله رادیوید چالمرز در یک گفت وگو پیشنهاد داد.

کتابنامه :
1-Armstrong, David, A Materialist Theory of Mind, New York: Humanities Press, 1968.
2- Beckermann, A., Fohr H., and Kim, J. (eds.), Emergence or Reduction? Berlin: de Gruyter, 1992.
3- Block, Ned, “Antireductionism slaps back,” forthcoming in Philosophical Perspectives, 1997.
4- ____, “Can the Mind Change the World?” Meaning and Method, George Boolos (ed.), Cambridge: Cambridge University Press, 1990.
5- Boring, Edwin G., The Physical Dimensions of Consciousness, New York, Dover Reprint: 1963.
6- Chalmers, David, The Conscious Mind, New York: Oxford University Press, 1996.
7- Feigl, Herbert, “The Mental and the Physical,” Minnesota Studies in the Philosophy of Science, vol. II, Herbert Feigl, Grover Maxewell and Michael Scriven (eds.), Minneapolis: University of Minnesota Press, 1958.
8- Flohr and Kim, and Joseph Levine, “On Leaving What It Is Like?” Consciousness, (ed.), Glyn W. Humphreys and Martin Davies, Oxford: Blackwell, 1993.
9- Fodor, J. A., “Special Sciences (or The Disunity of Science as a Working Hypothesis),” Synthese 28, 1974.
10- Horgan, Terence and Timmons, Mark, “Troubles on Moral Twin Earth Moral Questions Revisited,” Synthese 92, 1992.
11- Horgan, Terence, “Supervenience and Cosmic Hermeneutics,” Southern Journal of Philosophy 22, 1984, Supplement, 19-38.
12- Jackson, Frank, “Armchair Metaphysics,” Philosophy in Mind, J. O'Leary Hawthorne and M. Nichael (eds.), Dordrecht, Kluwer, 1993.
13- Kim, J., “Multiple Realization and the Metaphysics of Reduction,” Supervenience and Mind, Cambridge: Cambridge University Press, 1993.
14- ____, “Supervenience for Multiple Domains,” Supervenience and Mind, Cambridge: Cambridge University Press, 1993.
15- Lewis, David, “An Argument for the Identity Theory,” Journal of Philosophy 63, 1966.
16- Marr, David, Vision, New York: Freeman Press, 1982.
17- Melnyk, Andrew, “Two Cheers for Reductionism: Or, the Dim Prospects for Non-Reductive Materialism,” Philosophy of Science 62, 1995.
18- Morgan, C. Lloyd, Emergent Evolution, London: Williams and Norgate, 1923.
19- Nagel, Ernst, The Structure of Science, New York: Harcourt, Brace & World, 1961.
20- Oppenheim, Paul and Putnam, Hilary, “Unity of Science as a Working Hypothesis,” Minnesota Studies in the Philosophy of Science, vol. II, Feigl, Maxwell and Scriven (ed.).
21- Putnam, Hilary, "Minds and Machines,” Dimensions of Mind (ed.), Sydney Hook: New York University Press, 1960.
22- ____ , “On Properties,” Essays in Honor of Carl G. Hempel, N.
Rescher et al. (ed.), Dordrecht, Reidel, 1969.
23- ____ , “Psychological Predicates,” Collected Papers II, Cambridge: Cambridge University Press, 1975.
24- ____ , Representation and Reality, Cambridge: MA: MIT Press, 1988.
25- Pylyshyn, Zenon, Computation and Cognition, Cambridge: MA: MIT Press, 1985.
26-Samuel, Alexander, Space, Time, and Deity, London: Macmillan, 1920.
27- Searle, John R., The Rediscovery of the Mind, Cambridge: MA: MIT Press, 1992.
28- Smart, J. J. C., “Sensations and Brain Processes,” Philosophical Reviews 68, 1959.
29- Van Gulick, Robert, 'Nonreductive Materialism and the Nature of Intertheoretical Constraint,' Emergence of Reduction? Beckermann (ed.).
30- Varela, Francisco, Thompson, Evan and Rosch, Eleanor, The Embodied Mind, Cambridge: MA: MIT Press, 1993.

منبع مقاله :
پوراسماعیل، یاسر؛ (1393)، نظریه حذف‌گرایی در فلسفه ذهن، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی، چاپ اول.